مادرم خیلی مضطرب بود، فکر کنم از سر شب تا آخر، هفت ـ هشت باری رفت جلوی در و اومد توی خونه؛
اونقدر گفت :چرا ازش خبری نیست خدا؟!
چرا اینقدر این مرد دیر کرده ...
که همه ی ما هم از دیر اومدن پدرمون حسابی دلشوره گرفتیم ...
... نمیدونستیم چه باید بکنیم؛
از یک طرف دلهره و بی قراری مادرمون...
از طرف دیگه هم دلواپسی و اضطراب خودمون ...
دیگه داشتیم از این وضعیت پیش اومده خسته و کلافه میشدیم؛
... اما پس از ساعتها انتظار بالاخره پدرم اومد
حالا اینکه چرا دیر اومده بود و چه اتقاثی اقتاده بود بماند...
پس از اون همه تلاطم و ناآرامی در خانواده، آرامش عجیبی سراسر خونمونو فراگرفت، توی همون طعم کز مابین اضطراب و آرامش ، یه سوال توی ذهنم نمیگذاشت از این حس اضطراب کاملا خلاص بشم؟!
اینکه ...
اضطراب دیر اومدن پدرمون اینهمه ما رو آشفته کرد
اما طولانی شدن غیبت چندین هزار ساله ی امام زمانمون ...
واقعا دیر شدن ظهور امام عصرمون برامون عادی نشده؟