مادرم خیلی مضطرب بود، فکر کنم از سر شب تا آخر، هفت ـ هشت باری رفت جلوی در و اومد توی خونه؛
چرا اینقدر این مرد دیر کرده ...
حالا اینکه چرا دیر اومده بود و چه اتقاثی اقتاده بود بماند...
پس از اون همه تلاطم و ناآرامی در خانواده، آرامش عجیبی سراسر خونمونو فراگرفت، توی همون طعم کز مابین اضطراب و آرامش ، یه سوال توی ذهنم نمیگذاشت از این حس اضطراب کاملا خلاص بشم؟!
اضطراب دیر اومدن پدرمون اینهمه ما رو آشفته کرد
اما طولانی شدن غیبت چندین هزار ساله ی امام زمانمون ...